یک کلمه رو قرض دادی به هزار کلمه. بیشتر کلمه‌ها رو دزدیدم تا بگم من. دیدم امروز اون چند نفر مثل تو عجیب غریبن. تو منو نمی‌شناسی. دیدم سنی ازشون گذشته نه عین بچه‌‌سال‌ها که بیشتر کلمات‌شون گریه‌ست. فقط اشک توی سرمه. حالا که واسه ننه من غریبم بازی و بازی ننه من عجیبم، گیمر حرفه‌ای شدی، ببین امروز اون چند نفر مثل تو عجیب غریبن. تو نمی‌شناسی منو. هر کلمه‌ت‌ عزاداری واسه خودته. کلمات من مجلس عزا برای خودمن و شما هم به این عزا دعوتید. دیدم امروز... ساکت شدی؟ گوش می‌دادم. وقتی صدات می‌زنم، سکوت می‌کنی تا من موضوع کلمه‌هات نباشم. نمی‌شناسی تو منو. حالا کلمه‌هام دارن به کلماتت منو اضافه می‌کنن. پس برو که من بمونم.

  • ‌r ‌‌

چه سختن کلمات. سختمه بگم کار خارق‌العاده یعنی چی. اکراه دارم از تهیه‌ی وسائل حیات. من نمی‌خوام زیر پستی‌ها دفن شم. بالاتر از اینها. چند کلمه‌ی بعدی یادم رفت. درباره آفاق بود. فریماه فرجامی یک‌جا آفاق بنی‌اعتماد شد. نرگس. پاشو دختر پاشو. هنوز خیلی مونده جا بزنی. من وقتی به سن تو بودم یه قطار قصه پشت سرم بود. حیف، دل آدم سفره نیست که هر وقت بخوای پهنش کنی. اسم صاحب یه زندگی پست رو گذاشته‌بودن آفاق. راستی که پست یعنی چی. منظور اخلاقی ندارم. روند معمول زندگی منظورمه. زندگی به بزرگسالی میرسه و بعد صرف چی میشه؟ اینم فکر کردن داره؟ وارد دوره‌ی متفاوتی با زندگی زمینی نمیشم. زندگی زمینی می‌کنم همراه مسئولیت بیشتر. آماده کردن وسائل حیات مسئولیت منه. پستی‌ش کجاست. با اکراه نه، با کمال میل اگر بتونم.

  • ‌r ‌‌

این بزرگنمایی‌ها و تملق‌ها‌، همه‌ش به‌خاطر چندتا متن. کی هست نویسنده‌ی غایب متون؟ می‌تونه هرکسی باشه. این همه تعریف از کسی که معلوم نیست کیه. انگار قشنگ حرف زدن انگار قشنگ نوشتن، فیل هوا کردنه. خیلی‌ها از پسش براومدن. خیلی خیلی‌ها با هرجور خصوصیاتی.

  • ‌r ‌‌

خودمو درگیر کسی نکرده‌بودم. فقط بوده و منم بودم. نه بهش فکر کردم نه خیالپردازی نه رویا یا برنامه‌ای ساختم.

ولی بعد که دوستامو الگو قرار دادم، حس کردم اگه به یه نفر زیاد فکر نکنم و رویا نسازم و نمی‌دونم سند قلبمو نزنم به نامش یعنی رمانتیک نیستم. اصلا من چه میدونستم رمانتیک بازی یعنی چی.

دوست داشتن سخت شد.

روی رها شدن همیشه حساس بودم. اولین مرتبه که رها شدم بااینکه خودمو درگیرش نکرده‌بودم‌، سیمکارتمو شکستم و گوشیمو کوبوندم به دیوار. حالا که رفته‌بودم سراغ این رمانتیک بازی‌ها دیگه جهنم شد برام رها شدن.

  • ‌r ‌‌

«برخلاف باقی دخترهای خوابگاه که سریع دوست و به‌ هم نزدیک میشدن، من تا مدتی فقط نظاره‌گر بودم. نگاه میکردم اونها چطور دوستی ان برای هم و مثلا میفهمیدم دختری که اوایل دلم میخواست نزدیکش شم، قابل‌اعتماد‌ نیست؛ به رفیقش خیانت میکنه.»

تو پیگیر میشی کسی رو بشناسی؟ من هیچ‌وقت‌ اهمیت ندادم. نمی‌دونستم اول باید شناخت پیدا کرد و بعد، اعتماد. بهناز میگفت اینجا که می‌فهمن از کدوم شهر اومدیم، میگن شماها آدم‌های‌ خوبی هستین. ماها خیلی ساده‌ایم. گفتم من از کل این شهر ساده‌ترم. دیگه بگو ساده‌لوحم. بدتر. اصلا ذهنم خالیه. کله‌م خالیه. فقط کلمات دارم توی سرم واسه توصیف دست‌و‌پاشکسته‌ی حسم. کلمه و حس فقط. دیگه هیچی. دیگه پوک و پوچم.

  • ‌r ‌‌

آدم‌هایی که توی قبرستون بودن، همون آدم‌ها توی شهرن. تموم خیابون‌ها رو توی نیم ساعت گشتیم سوار ماشین. مردم توی پارک از کنار قبرها رد میشدن، کنار قبرها مینشستن، خرما و حلوا سفارش میدادن. زمین شهر از خاک قبرستون ساخته شده و بالاش درخت‌های‌ قبرستون سبز شدن. برگشتم خارج از شهر. بقیه برمیگشتن به شهر، من برگشتم به بیرونش. جاده بود همه‌ش. قبلا از قبرستون نقل مکان کردیم به جاده و یه قبر گوشه‌ی جاده کندیم.

  • ‌r ‌‌

اونقدر قضیه پیچیده‌ ست که آخر گندش درمیاد ولی به نتیجه‌ای نمی‌رسه

تضمین می‌کنم اینو

نصف شب از خودت میپرسی من تو پی‌وی یه خلافکار کلاهبردار چیکار میکنم

پول‌تو خورده ولی خیلی ناراحت نیستی چون انتظارشو داشتی

حس کردی به امتحانش می‌ارزه

و حالا به خودت سخت نمیگیری

خلأ خواسته‌ی برآورده نشده‌‌ی من روی تو رو با یه استجابت دیگه بپوشونم؟ قرار به مقایسه و ترجیح دادن و جایگزینی نیست. این خواستنِ یه آزمون و خطاست. یه ریسک و تجربه. اگه انجام نشه، به‌مرور‌ زمان از بین نمیره جای خالی‌ش. و حسرتش از یاد، نه.

  • ‌r ‌‌

انگار که تمام تجربه‌ها در سطحن. یک هم‌آغوشی یا فهم یک مسئله‌ی علمی یا یک مناجات یا حس یک اثر هنری، هیچ‌کدوم‌ از سطح رد نمیشن. خوبه که گذر لحظه‌ها هست تا این چیزمیزهای سطحی رو با خودش ببره. نه به‌خاطر بد بودن‌ اینها، نه. سطح جای خوبیه. ولی چرا موندگار شه بیخود. یک لحظه بیاد و بره دیگه.

  • ‌r ‌‌

توی گذران زندگی نانا از فیلسوف می پرسید تفکر و صحبت هر دو یک چیز هستن، فیلسوف جواب می داد آره همون طور که افلاطون میگه انسان نمی تونه فرق بین افکار و گفتار خودش رو تشخیص بده و همون لحظه که فکر می کنه، داره کلمات رو بیان می کنه. گدار هم به دوراس می گفت وقتی بخواهم بنویسم احساس می کنم که همزمان با نوشتن باید بیندیشم.

گیرم جوهر فکر کردن و حرف زدن و نوشتن یکسان باشه و کلام باشه کلمات باشه اما نیاز آدم گیرِ چهار تا تفاوت فرعی بین این سه تاست. دوست داشتم تفاوت فرعی ای نبود تا با خیال راحت اجازه بدم این سه تا جای خالی همدیگه رو پر کنن.

مطمئن نیستم آدم نوشتن باشم. آدم حرف زدن که اصلا. ولی مطمئنم زیاد فکر و خیال می کنم. خب این یعنی آدم نوشتن و حرف زدن هم هستم اگه از چندتا تفاوت فرعی چشم پوشی کنم. بخشش و تلاش.

آدم 'حرف زدن و نوشتن' بودن ولی واسه حرف زدن و نوشتن کافی نیست. دوباره بخشش و تلاش؟

  • ‌r ‌‌

درون هاضمه‌ی زبان فکر کردن درون هاضمه‌ی زبان احساس کردن در هوای مه‌گرفته‌ی زبان راه گم می‌کنم

  • ‌r ‌‌